پروژه آفرينش

مرتضي نادري دره شوري
mortezan2001@yahoo.com

پروژه آفرينش

به پشتي صندلي اش تكيه داد . دستهايش را از طرفين گشود و تا آنجا كه مي شد آنها را كشيد تا خستگي ساعتها كار مداوم را از تنش بيرون كند . بعد كف دستهايش را بر روي چشمهاي متورمش گذاشت . در فضاي تيره اي كه در برابر چشمهايش به وجود آمد همان تصوير روي صفحه نمايش كامپيوتر جان گرفت . مثل تصوير منفي كه بر روي فيلم تشكيل مي شود . خوب نگاهش كرد ، هيچ ايرادي نداشت . دقيقا هماني بود كه او دوست داشت ، بلند قد با موهاي طلايي رنگ بلند كه تا كمرش مي رسيد و چشمهايي درشت به رنگي كه بين آبي و سبز سرگردان بود .
تصوير روي زمينه تاريك به تدريج محو شد . در آخرين لحظه » كامبيز « احساس كرد ساق پاهاي » آي سودا « بايد كمي باريكتر باشد ، تصوير منفي ديگر كاملا از بين رفته بود و تاريكي مطلق حكمفرما شده بود ، دستهايش را از روي چشمهايش برداشت .
آي سودا اكنون روي صفحه نمايش بين انبوه ايكون ها و نوارهاي ابزارگرافيك كامپيوتري و بر صفحه شطرنجي قرار داشت . آي سودا در سه نما از روبرو ، بالا و پهلو ديده مي شد . انگشتان كامبيز شستي ماوس را لمس كرد و وقتي مكان نما روي ساق پاي آي سودا قرار گرفت با خونسردي كامل شروع كرد به بريدن گوشت اضافي ساق پايش ، هرچه ساق پاي آي سودا باريكتر مي شد موج لبخند رضايتي كه برچهره كامبيز نشسته بود به سمت گوشهايش پيش مي رفت .
پروژه عظيم آفرينش آي سودا از دوسال پيش شروع شده بود . كامبيز با دقت و موشكافي طاقت فرسايي شب و روز بر روي اين پروژه كار كرده بود . بارها با پيغام زير از طرف كامپيوتر مواجه شده بود :

(فضای کافی روی دیسک وجود ندارد . آیا می خواهید دیسک پاک شود ؟
بله خیر )

و كامبيز هر بار بدون اندكي درنگ افتاده بود به جان فايل ها و برنامه هاي غير ضروري و همه آنها را حذف كرده بود . تقريبا هر فايل و هر برنامه اي در برابر پروژه آفرينش آي سودا غير ضروري مي نمود و سرنوشتش فدا شدن براي آن بود . حالا پس از دو سال تنها برنامه هايي از زير دست كامبيز سالم دررفته بودند كه به نوعي در كار آفرينش دخيل بودند مثل برنامه هاي گرافيكي و پشتيبان هاي آنها …اما يك فايل صوتي هنوز باقي مانده بود . ترانه اي كه ساعت ها پشت سر هم تكرار مي شد :
بذار سر روي شونه م گريه سر كن
از اون شب گريه هاي تلخ هق هق
بـذار بـاور كنم يه تكيـه گاهـم
بـراي غربت يه مـرد عاشـق
...
البته اين ترانه هم تنها به اين دليل حق حيات داشت كه در آفرينش آي سودا دخيل بود ، كامبيز در حين كار بر روي پروژه هميشه اين ترانه را گوش مي داد و اين ترانه مثل آوازي جادويي او را از دور صدا مي زد . شايد صداي آي سودا قبل از خود او آفريده شده بود .
دقت و موشكافي كامبيز در خلق آي سودا آنقدر زياد بود كه فقط براي اينكه آي سودا به نويسنده اي خاص علاقمند باشد دهها مگابايت از حافظه كامپيوتر اشغال شده بود . آخرين كتابي كه كامبيز خوانده بود مربوط به دو سال پيش بود . با شروع پروژه آفرينش ،كامبيز ـ كه خوره كتاب بود ـ ديگر هيچ كتابي نخوانده بود .
…و گفت : » باش !« پس …

تمام شرايط براي اينكه آي سودا پا به عرصه وجود بگذارد فراهم شده بود . آي سودا از ميان انبوه مشخصات و اطلاعات كامپيوتري منتظر بود تا كامبيز بگويد : » باش « و آن گاه او به وجود آيد . كامبيز اما هنوز يك كار ديگر بايد انجام مي داد . » تجلي « ، زمان ؟ ، مكان؟ و چگونگي اش؟ … اين چيزي بود كه كامبيز بايد تعيين مي كرد . پاسخ اين سوالات خيلي زود در ذهن كامبيز تجلي پيدا كرد :
» يك دقيقه ديگر ، اتاق نشيمن ، نشسته در روبروي كامبيز .«
دست كامبيز ماوس را در برگرفت . مكان نما روي صفحه مانيتور به حركت در آمد بر روي گزينه » Cancel « متوقف شد . اما باز به راه افتاد از روي گزينه » «Change properties با اندكي ترديد عبور كرد و سرانجام به گزينه » Apply « كه رسيد نفس كامبيز در سينه حبس شد و انگشت اشاره اش به آرامي بر روي شستي ماوس فشار آورد . كامپيوتر پس از ناله اي خاموش شد و نيما به سمت اتاق نشيمن كشيده شد .

تجلي گاه

در اتاق نشيمن كامبيز نشسته بود و روبرويش آي سودا چون جنيني در خود فرو رفته بود . جنين كم كم شروع به جنبش كرد ، از هم باز شد و قدكشيد . گيسوان طلايي بلندش مثل آبشاري از نور بود كه بر روي صورتش جاري مي شد و روي زانويش مي ريخت . با انگشتان ظريف يك دست موهاي طلايي اش را از روي صورتش پس زد و چشم هايش را در محيط تازه به گردش در آورد . چشمش كه به آدميزاد نشسته در روبرويش افتاد ، شتابان بلند شد و درحالي كه سعي مي كرد شرمگاه هايش را كه بدبختانه از تعداد دستهايش بيشتر بودند با دستهايش بپوشاند ، پس از لحظاتي سرگرداني پرده هاي پنجره را ديد و به پشت آنها پناه برد.
كامبيز كه مات و مبهوت نگاهش مي كرد با صدايي كه خودش هم به زور آن را مي شنيد گفت : : » تو از من فرار مي كني ؟! من خالق توام … « بلند شد و چند قدم به آي سودا نزديك شد: » تو بايد در حضور من راحت باشي … «
اما آي سودا بيشتر از پيش خود را لاي پرده ها پنهان كرد : » به من نزديك نشو «
ـ : » من همه جا با تو هستم «
آي سودا جيغي كشيد كه خودش هم به زور آن را شنيد .
كامبيز با عدم اطميناني كه نتوانست آن را كاملا پنهان كند زمزمه كرد : » من از رگ گردن هم به تو نزديكترم . «
آي سودا با مشت به شيشه پنجره كوبيد . صداي شكستن شيشه سكوت نيمه شب را شكست . وقتي دوباره سكوت برقرار شد آي سودا با صدايي لرزان گفت : » تو نبايد بي خبر به خلوت من مي اومدي… . «
كامبيز حيران گفت : ولي من خالق توام . تورو فقط براي دل خودم ساخته ام … براي همه لحطاتم …
اما آي سودا همچنان با نگاهي بي اعتماد به او زل زده بود . صداي شكستن شيشه كه احتمالا تا شعاع دوري از خانه پيچيده بود و احتمال رسوايي بعد از آن كامبيز را مجبور به عقب نشيني كرد . آرام چند قدم به عقب برداشت و روي صندلي راحتي فرود آمد .
ـ : » خيلي خب… خيلي خب…توي خونه چند تيكه لباس زنانه هست مي توني با اونا خودت رو بپوشوني «
بعد بلند شد و به اتاق ديگر رفت و پس از چند لحظه با چند تيكه لباس زنانه برگشت و به سمت آي سودا رفت .
ـ : » نه جلو نيا …بنداز برام «
لباسها را پيش پاي آي سودا انداخت . آي سودا خم شد و لباسها را به پشت پرده كشيد و شروع به پوشيدن آنها كرد . كامبيز لحظه اي تصور كرد شايد رهگذري ـ و چه رهگذر خوشبختي ! ـ در اين موقع از شب بيرون از ساختمان در خيابان ، يا شايد در خانه روبرويي ، مردي ، حضور دارد كه چند دقيقه اي است كه پشت پنجره اي زني كاملا برهنه را ديد مي زند . حسادتي مبهم نسبت به آن مرد در خود احساس كرد .
سرانجام آي سودا كه بلوز و دامني پوشيده بود ازپشت پرده بيرون آمد . كامبيز هنوز درفكر آن رهگذر بود كه لابد الان سرخوش از لذت مفتي كه نصيبش شده بود سوت زنان راهش را كشيده بود و مي رفت و هر از چندگاهي نگاهي به پشت سر مي انداخت .
ـ : » سلام ، منو ببخش اگه ناراحتت كردم … «
ـ : » نه…نه تو همون طور عمل كردي كه من انتظارش رو داشتم .من حجب و حياي تو رو تحسين مي كنم … «
آي سودا كه انگار چيزي از حرف هاي او نفهميده بود چيزي نگفت . با قدمهايي كوتاه و لرزان جلو آمد و روي صندلي راحتي روبروي كامبيز نشست . كامبيز سعي كرد كه از تلاقي نگاهش با نگاه آي سودا فرار كند. آي سودا نگاهش را در اطراف گرداند . شايد داشت خودش را با اتاق مانوس مي كرد .
كامبيز بلند شد و به سمت قفسه كتاب هايش رفت . وقتي در مورد كتاب هايش صحبت مي كرد نمي توانست جلوي هيجانش را بگيرد . با ارادت تمام نام نويسندگان محبوبش را مي گفت و بلافاصله از آي سودا مي پرسيد كه آيا هيچكدام از كتابهايش را خوانده است ؟ و وقتي با سكوت آي سودا مواجه مي شد به سراغ كتاب ديگري مي رفت . اما وقتي متوجه شد كه آي سودا نگاهش را از قفسه كتا بها گرفته است حرفش را نيمه كاره رهاكرد و رفت سراغ تابلويي روي ديوار كه آي سودا به آن خيره شده بود . رفت و شروع كرد به توضيح دادن در باره آن تابلو ، نقاشش و احساسي كه خودش در مورد آن داشت . بعد از آن سراغ دكور ديواري رفت و مجسمه هاي فيگور چوبي را به آي سودا نشان داد . همه فيگورها در يك چيز به هم شباهت داشتند : فيگورهايي انساني با پستان هاي بزرگ . طوري كه مي شد با اغراقي نه چندان زياد آنها را فيگور پستانهايي دانست كه شباهتهايي هم به انسان داشتند . همه آنها كار دست يكي از بهترين دوستان كامبيز بودند . بعد از آن به فكر افتاد كه قسمت هاي مختلف خانه را به آي سودا نشان دهد .
ـ : » البته خانه جندان بزرگي نيست ولي خيلي راحته… «
به سمت يكي از در ها رفت : » يه اتاق خواب راحت و … «
ـ : » ممكنه اول دستشويي رو به من نشون بدي ؟ «
كامبيز كه به سمت اتاق خواب مي رفت برگشت و فقط با اشاره دست دري را در ابتداي اتاق نشيمن كنار در ورودي نشان داد .
آي سودا از جايش بلند شد و در حاليكه از كنار كامبيز رد مي شد لبخند ريزي تحويلش داد : » معذرت مي خوام من الان بر مي گردم . «
صداي آب كه از دستشويي بلند شد كامبيز به خود آمد . به اين فكر مي كرد كه آيا در آفرينش آي سودا اين مورد را نيز در نظر گرفته بود ؟ آيا پارامتر هايي براي موضوع دفع ادرار يا دستشويي هم تعيين كرده بود ؟ هرچه فكر كرد يادش نيامد كه حتي لحظه اي به اين موضوعات پست و تهوع آور فكر كرده باشد . احتمال داشت كه اين موارد از تركيب و تاثير موارد ديگر به طور خودكار به وجود آمده باشد . سيفون كه كشيده شد ، يادش به جمله اي افتاد كه شايد در كتابي خوانده بود : » رذيلت ها و فضيلت ها محصولاتي مثل قند و كات كبود هستند … « .
حتي يادش نبود كه اين جمله را در يك كتاب علمي خوانده است يا يك كتاب ادبي . اما سر وصدا هاي شرم آوري كه از دستشويي به گوش مي رسيد و تصوير پيچيدن آب در داخل كاسه سنگ دستشويي و فرو رفتن و فرو بردن آن در سوراخ ، بي وقفه در ذهن كامبيز جريان مي يافتند و تلاش كامبيز براي متوقف كردن جريان تخيلات و تصوراتش به جايي نمي رسيد . تسليم شد و روي صندلي راحتي افتاد و سرش را در ميان دست هايش گذاشت .
»باسن « ـ كامبيز هيچوقت نمي توانست از مترادفهاي اين كلمه در مورد آي سودا استفاده كند ـ كه در تمام مدت پروژه آفرينش و بعد از آن فقط اندامي بود چون » گيسو «كه هيچ كاربرد ديگري به جز زيباتر جلوه دادن آي سودا نداشت . باسن برجستگي خوش تراشي بود كه مي بايست در تناسب با سينه هاي برجسته اما نه چندان بزرگ آي سودا قرار مي گرفت و زيبايي كمر باريكش را بيشتر نشان مي داد . مطلقا كاربرد ديگري نداشت . اما اين صداهايي كه بدون هيچ ملاحظه اي در سر كامبيز مي پيچيدند ، با احتمال نا اميد كننده اي از همان جا ناشي مي شدند . كامبيز هر چه كوشيد نتوانست منظره مشمئز كننده سوراخي را كه باز و بسته مي شد به مخيله خود راه ندهد . شايد اگر صداي آي سودا مانع از پيشروي كامبيز در تخيلات وقيحش نمي شد كارش به جنون و فرياد مي كشيد :
ـ : » اون بيرون چه منظره قشنگي داره ! «
آي سودا روبروي پنجره ايستاده بود و به تاريكي آن سوي شيشه خيره شده بود . كامبيز حتي متوجه نشده بود كه آي سودا كي از دستشويي خارج شده است ؟
ـ : » آره قشنگه … بايد يه فكري به حال شيشه پنجره بكنيم . «
آي سودا برگشت و نگاهش كرد : » من معذرت مي خوام …يه لحظه نفهميدم دارم چيكار مي كنم … «
كامبيز خود را به كنار آي سودا رساند : » نه اصلا مهم نيست… براي سرما گفتم …فراموشش كن … «
ـ : » انگار يه ميليون ستاره رو زمين ريخته باشند … «
ـ : » دير وقته …خيلي از خونه ها چراغاشون خاموشه . «
آي سودا كه به نقطه هاي نوراني نگاه مي كرد كه تا دور دست ها گسترده شده بودند با اشتياق گفت : » خيلي دوست دارم زود صبح بشه و بريم اون بيرون يه گشتي بزنيم . «
كامبيز از آي سودا فاصله گرفت و خود را روي كاناپه ولو كرد . اشتياق آي سودا براي خارج شدن از خانه نگرانش مي كرد . آنقدر ها هم مسئله مهمي نبود اما كامبيز نمي توانست اين اشتياق را از ميل به فرار از خانه و خودش جدا بداند . آن پائين شهر بزرگ با چراغهاي روشنش به آي سودا چشمك مي زد و دعوتش مي كرد و آي سودا هم بي صبرانه و مشتاق به سويش بال بال مي زد . احساس مي كرد بايد كاري بكند و بهانه اي پيدا كند و گردش در شهر را به تاخير بيندازد . بايد كاري مي كرد كه آي سودا چشمك هاي فريبنده شهر را فراموش كند . او نمي خواست براي هميشه آي سودا را در قلعه خود اسير كند اما آخر آي سودا همين امشب به اين خانه پا گذاشته بود و هنوز چند ساعت بيشتر از تولد او نگذشته بود . يك پايش را روي پاي ديگرش انداخت . آي سودا را كه پشتش به او بود و هنوز غرق تماشاي ميليون ها ستاره روي زمين بود نگاه كرد . هرچند برخورد آي سودا در اولين ديدار آنگونه كه كامبيز انتظارش را مي كشيد نبود اما اين را مي شد به حساب نارضايتي عمومي همه انسانها از آمدن به اين دنيا گذاشت . نوزاد انسان زندگي اش را با گريه آغاز مي كند و شايد دليلش احساس غربتي باشد كه در لحظه ورود به اين دنيا به آدم دست مي دهد . اما آي سودا ساعتي بعد از تولدش با علاقه شديدي مي خواست دنيا را در آغوش بكشد . كامبيز احساس مي كرد كار آفرينش آي سودا هنوز تمام نشده است . آي سودايي كه كامبيز مي خواست بايد خيلي چيز ها از اين دنيا بداند و امشب كامبيز بايد همه اين چيزها را به او مي گفت . بايد از دنياي بيرون و از آدمهايش با او حرف مي زد .
ـ : » من ميرم بخوابم … تو نمي خواي بخوابي؟ «
آي سودا بود كه به هر حال كنار پنجره را رها كرده بود و حالا بدون اينكه منتظر جواب كامبيز بماند به طرف اتاق خواب مي رفت .
بايد كاري مي كرد اما نمي دانست چگونه شروع كند ؟ چگونه مي توانست به آي سودايي كه چند دقيقه اي خوابش را به تاخير انداخته بگويد كه مسئله مهمي كه مي خواهد بگويد در مورد اشتياق او به گردش در شهر است ؟ نه ، مسئله پيچيده تر از آن است كه بتوان در حالي كه آي سودا يكريز خميازه مي كشد و اين پا و آن پا ميكند بيان كرد . پس …
ـ : » نه تو برو بخواب من هم الان مي آ يم . «
دستش بي اراده پاكت سيگار ر از روي ميز برداشت و وقتي براي بيرون آوردن يك نخ سيگار با انگشتش ضربه اي به پاكت مي زد صداي باز و بسته شدن در اتاق خواب را شنيد . لحظه اي بعد او تنها بود و اولين پك را به سيگارش زد و دود آن را از سوراخ دماغش به بيرون داد .
آي سودا خيلي زود زندگي معمولي يك انسان را از سر گرفته بود در حالي كه كامبيز احساس مي كرد او هنوز براي زندگي آماده نشده است . او خيلي چيز ها را بايد مي دانست . نه …نه به هيچ وجه نبايد اجازه بدهد كه آي سودا همين فردا صبح از خانه خارج شود و پايش به دنياي بيرون برسد . » سيمين « را در ميان انبوه جمعيت مردم از دست داده بود و نمي خواست در مورد آي سودا هم چنين اتفاقي بيفتد . هيچ شكي نداشت كه سيمين را جمعيت مردم از او گرفته اند . بهانه هايي كه سيمين براي كارهايش مي تراشيد همه دروغ بودند . خاكستر سيگار روي پايش افتاد . سيمين مال مردم بود . تحويلش مي گرفتند و دوستش داشتند . سيمين هم آنها را دوست داشت . دروغ مي گفت. او در برابر تشويق ها و تعريف هاي ديگران خودش را گم مي كرد . او با كمال ميل حاضر بود اختيار خودش را به دست هورا كشيدن ها و تحسين وتمجيد هاي هوادارانش بسپارد . حتي اين كارش را توجيه هم مي كرد . مي گفت » من جاه طلبي را دوست دارم « و به اين ويژگي خودش كه او را از ديگران متمايز مي كرد مي باليد . » شهرت را دوست دارم و يك بازيگر محبوب مجبور است به نظر دوستدارانش توجه كند « . اين بود كه با چشمهايي ظاهرا گريان كامبيز را گذاشته بود و رفته بود . لابد همه تقصيرها را هم به گردن كامبيز مي انداخت . در نظر او اين كامبيز بود كه نمي توانست خود را با شرايط استثنايي سيمين وفق دهد و تفاوت بين رابطه سيمين با او از يك طرف و هوادارانش از سوي ديگر را درك كند . بنابراين سيمين اگر او راتنها رها مي كرد نه تنها بي وفايي نبود بلكه فداكاري مي كرد و با كنار كشيدن خودش براي خوشبخت شدن كامبيز جا باز مي كرد … » آره گور باباي خودش . «
سيگار را كه تا فيلترش سوخته بود داخل زير سيگاري مچاله كرد . دستش را روي شقيقه هايش گذاشت و فشار داد . هنوز دير نشده بود . اميدوار بود كه بتواند توي رختخواب چند دقيقه اي آي سودا را بيدار نگه دارد و خواهش كند كه به حرفهايش گوش كند . بلند شد و با عجله به طرف اتاق خواب رفت . اما در چوبي اتاق خواب سخت و لجوج جلويش ايستاد . دستگيره را چرخاند . و با التماس آي سودا را صدا زد و وقتي جوابي نشنيد با بي حوصلگي و حيرت به طرف كاناپه به راه افتاد . آي سودا اصلا به او راه نمي داد و او آن شب را ، اگر لحظه اي خواب به چشمانش آمده باشد ، همانجا نشسته روي كاناپه به سر برد .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30925< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي